سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ]

گاهی غمگین....گاهی شاد....
 
قالب وبلاگ
لینک دوستان


ای عزیزان پشت کنکوری
تا به کی داغ و درد و رنجوری ؟

تا به کی تست چند منظوره ؟
تا به کی التهاب و دلشوره ؟

شوخی و طعن این و آن تا چند ؟
ترس و کابوس امتحان تا چند ؟

غرق بحر تفکرید که چی ؟
بی خودی غصه میخورید که چی ؟

گیرم اصلاً شما به طور مثال
کشکی، از بخت خوش، به فرض محال

زد و شایسته دخول شدید
توی کنکور هم قبول شدید

یا گرفتید با درایت و شانس
مدرک فوق دیپلم، لیسانس

گیرم این نحسی است، سعدش چی ؟
اصلاً این هم گذشت، بعدش چی ؟

تازه از بعد آن گرفتاری
نوبت رخوت است و بیکاری

بعد مستی، خمار باید بود
هی به دنبال کار باید بود

آنچه داروی دردمندی هاست
صفحات نیازمندی هاست

گر رضایت دهی تو آخر سر
گه شوی منشی فلان دفتر

به تو گویند : بعله، دفتر ما
هست محتاج آدمی دانا

آشنا با اتوکد و اکسل
و فری هند و آوت لوک و کورل

باید البته لطف هم بکند
چای هم، بین تایپ، دم بکند

بکشد وانگهی به خوش رویی
هفته ایی یک دوبار جارویی

این که از این، حقوق هم فعلاً
ماهیانه چهل هزار تومن!

پس بیایید و عز و جز نکنید
بی خودی هی جلز ولز نکنید


[ چهارشنبه 91/3/31 ] [ 12:42 صبح ] [ صبا ]

یه بنده خدایی بود که این داستانو اینطوری تعریف میکرد که میگفت:...

دوستم مژگان با یه پسر خیلی پولدار دوست شده بود و تصمیم داشت هر طور شده باهاش عروسی کنه ، تو یه مهمونی یه دفعه از دهنش پرید که 5 ساله دفتر خاطرات داره و همه چیزشو توش می نویسه ، این آقا هم گیر داد که دفتر خاطراتتو بده من بخونم!

از فردای اون روز مژگان و من نشستیم به نوشتنه یه دفتر خاطرات تقلبی واسش ، من وظیفه قدیمی جلوه دادنشو داشتم ، 10 جور خودکار واسش عوض کردم ، پوست پرتقال مالیدم به بعضی برگاش ...، چایی ریختم روش ...

مژی هم تا می تونست خودشو خوب نشون داد و همش نوشت از تنهایی و من با هیچ پسری دوست نیستمو خیلی پاکم و اصلا دنبال مادیات نیستم و فقط انســــانیت برام مهمه و ...

بعد از یک هفته کار مداوم ما و پیچوندن آقای دوست پسر ، دفتر خاطراتو بُرد تقدیم ایشون کرد ... آقای دوست پسر در ایکی ثانیه دفتر خاطرات رو بر فرق سر مژی کوبید و گفت :
منو چی فرض کردی؟

اینکه سالنامه 1390 هست! تو 5 ساله داری تو این خاطره می نویسی؟

و اینگونه بود که مژی هنوز مجرد است...


[ چهارشنبه 91/3/31 ] [ 12:34 صبح ] [ صبا ]

سال 365 روز است در حالی که:

 

1- در سال 52 جمعه داریم و میدانید که جمعه ها فقط برای استراحت است به این ترتیب 313 روز باقی میماند.

 

2- حداقل 50 روز مربوط به تعطیلات تابستانی است که به دلیل گرمای هوامطالعه ی دقیق برای یک فرد نرمال مشکل است. بنابراین263 روز دیگرباقیمیماند.

 

3- در هر روز 8 ساعت خواب برای بدن لازم است که جمعا”122 روز میشود. بنابراین 141 روز باقی میماند.

 

4- اما سلامتی جسم و روح روزانه 1 ساعت تفریح را میطلبد که جمعا”15 روز میشود. پس 126 در روز باقی میماند.

 

5- طبیعتا ”2 ساعت در روز برای خوردن غذا لازم است که در کل 30 روز میشود. پس 96 روز باقی میماند.

 

6- 1 ساعت در روز برای گفتگو و تبادل افکار به صورت تلفنی لازم است. چراکه انسان موجودی اجتماعی است. این خود 15 روز است. پس 81 روز باقی میماند.

 

7- روزهای امتحان 35 روز از سال را به خود اختصاص میدهند. پس 46 روز باقی میماند.

 

8- تعطیلات نوروز و اعیاد مختلف دست کم 30 روز در سال هستند. پس 16 روز باقی میماند.

 

9- در سال شما 10 روز را به بازی میگذرانید. پس 6 روز باقی میماند.

 

10- در سال حداقل 3 روز به بیماری طی میشود و 3 روز دیگر باقی است .

 

11- سینما رفتن و سایر امور شخصی هم 2 روز را در بر میگیرند. پس 1 روز باقی می ماند.

 

12- یک روز باقی مانده همان روز تولد شماست. چگونه می توان در آن روز درس خواند؟


[ شنبه 91/3/27 ] [ 3:41 عصر ] [ صبا ]

پسرک از پدر بزرگش پرسید: پدر بزرگ درباره چه مینویسی؟

 

پدربزرگ پاسخ داد: درباره تو پسرم ، اما مهمتر از آنچه می نویسم ، مدادی است که با آن مینویسم. میخواهم وقتی بزرگ شدی تو هم مثل این مداد شوی.

 

پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید و گفت اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام.

 

پدر بزرگ گفت : بستگی داره چطور به آن نگاه کنی ، در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری برای عمرت با دنیا به آرامش میرسی:

 

صفت اول : میتوانی کارهای بزرگ کنی اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت میکند.اسم این دست خداست.او همیشه باید تو را در مسیر اراده اش حرکت دهد.

 

صفت دوم : باید گاهی از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیز تر میشود (و اثری که از خود می گذارد ظریف تر و باریک تر می شود). پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج است که باعث می شود انسان بهتری شوی.

 

صفت سوم : مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه ، از پاک کن استفاده شود. بدان که تصحیح یک کار خطا کار بدی نیست ، در واقع برای این که خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.

 

صفت چهارم : چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، بلکه زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است .

 

و سر انجام صفت پنجم مداد : همیشه اثری از خود به جا می گذارد. پس بدان هر کار در زندگیت می کنی ، ردی از تو به جا میگذارد و سعی کن نسبت به هر کار که میکنی هوشیارباشی و بدانی که چه می کنی...


[ شنبه 91/3/27 ] [ 3:34 عصر ] [ صبا ]

پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود.شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم میزد و آن را تحسین می کرد.پل نزدیک ماشین که رسید، پسر پرسید: این ماشین مال شماست، آقا؟

 

پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت : برادرم به عنوان عیدی به من داده است.پسر متعجب شد و گفت منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری بدون اینکه دیناری بابت آن پرداخت کنید به شما داده است؟ آخ جون ، ای کاش ... البته پل کاملآ واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند که ای کاش او هم یک همچین برادری داشت. اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه آورد.او گفت: ای کاش من هم یک همچون برادری بودم. پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟ پسر گفت :بله .دوست دارم.

 

تازه راه افتاده بودن که پسر به طرف پل برگشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد گفت: آقا میشه خواهش کنم که بریم به طرف خونه ما؟ پل لبخند زد.او فهمید که پسر چه می خواهد بگوید.او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است.اما پل باز در اشتباه بود ... پسر گفت بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره نگه دارید ...

 

پسر از پله ها بالا دوید.چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید اما او دیگر تند و تیز برنمی گشت.او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود.سپس او را روی پله پایینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد : اوناهاش !!! جیمی می بینی ؟ درست همون طوری که طبقه بالا برات تعریف کردم.برادرش عیدی بهش داده و او دیناری بابت آن پرداخت نکرده.یک روز من هم یه همچون ماشینی به تو هدیه خواهم داد... اون وقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ در ویترین مغازه های شب عید رو همان طوری که همیشه برات شرح میدم ببینی.

 

پل در حالی که اشک های گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسر بچه رو در صندلی جلویی ماشین نشاند.برادر بزرگتر با چشمانی براق و درخشان کنار او نشست و سه تایی رهسپار گردشی فراموش نشدنی شدند.


[ شنبه 91/3/27 ] [ 3:28 عصر ] [ صبا ]

زن نصف شب از خواب بیدار می‌‌شود و می‌‌بیند که شوهرش در رختخواب نیست ، ربدشامبرش را می‌‌پوشد و به دنبال او به طبقه پایین می‌‌رود ، و شوهرش در آشپزخانه نشست بود در حالی‌ که یک فنجان قهوه هم روبرویش بود . در حالی‌ که به دیوار زل زده بود در فکری عمیق فرو رفته بود ...
زن او را دید که اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و قهوه‌اش را می‌‌نوشید...
زن در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد آرام زمزمه کرد : " چی‌ شده عزیزم ؟ چرا این موقع شب اینجا نشستی ؟ "
شوهرش نگاهش را از قهوه‌اش بر می‌‌دارد و میگوید : هیچی‌ فقط اون موقع هارو به یاد میارم ، 20 سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات می‌‌کردیم ، یادته ؟
زن که حسابی‌ تحت تاثیر احساسات شوهرش قرار گرفته بود ، چشم‌هایش پر از اشک شد ا گفت: " آره یادمه " .....
شوهرش به سختی‌ گفت :
یادته که پدرت ما رو وقتی‌ که رو صندلی عقب ماشین بودیم پیدا کرد؟
آره یادمه (در حالی‌ که بر روی صندلی‌ کنار شوهرش نشست ) ....
یادته وقتی‌ پدرت تفنگ رو به سمت من نشون گرفته بود و گفت که یا با دختر من ازدواج میکنی‌ یا 20 سال می‌‌فرستمت زندان ؟!
آره اونم یادمه .....
مرد آهی می‌‌کشد و می‌‌گوید : اگه رفته بودم زندان الان آزاد شده بودم

 

 

 

 

 


 


[ شنبه 91/3/27 ] [ 3:12 عصر ] [ صبا ]

   

 

از معلم دینی پرسیدند عشق چیست؟ گفت: حرام است 
از معلم هندسه پرسیدند عشق چیست؟ گفت: نقطه ای که حول محور نقطة قلب جوان میگردد.

از معلم تاریخ پرسیدند عشق چیست؟گفت: سقوط سلسله ی قلب جوان است
از معلم زبان پرسیدند عشق چیست؟؟ گفت: همپای love
از معلم ادبیات پرسیدند عشق چیست؟؟ گفت: محبت الهیات است

از معلم علوم پرسیدند عشق چیست؟؟ گفت: عشق تنها عنصری است که بدون اکسیژن میسوزد

از معلم ریاضی پرسیدند عشق چیست؟؟ گفت: عشق تنها عددی است که هرگز تنها نیست

از معلم فیزیک پرسیدند عشق چیست؟؟ گفت: تنها آدم ربایی است که قلب جوان را به سوی خود میکشد

از معلم انشا پرسیدند عشق چیست؟؟ گفت: تنها موضوعی است که می توان توصیفش کرد

از معلم ورزش پرسیدند عشق چیست؟؟ گفت: تنها توپی است که هرگز اوت نمی شود

از معلم زبان فارسی پرسیدند عشق چیست؟؟ گفت: عشق تنها کلمه ای است که ماضی و مضارع ندارد

از معلم زیست پرسیدند عشق چیست؟ گفت: عشق تنها میکروبی است که از راه چشم وارد میشود

از معلم شیمی پرسیدند عشق چیست؟؟ گفت عشق تنها اسیدی است که درون قلب اثر می گذارد

پ.ن:از نظر شما شما عشق چیست؟




[ شنبه 91/3/27 ] [ 3:8 عصر ] [ صبا ]
          مطالب قدیمی‌تر >>

.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

امکانات وب




فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز

پیچک

پیج رنک گوگل

پیج رنک سایت شما

پیج رنک

Online User

mouse code

کد ماوس